صنعتگر. صانع. آنکه با دست کار کند چون سفالگر و آهنگر و مسگر و کفشگر و درودگر. کارگری که با دست کار کند و چیزی سازد چون نجار. صاحب صنایع یدی. کار دستی کننده. صاحب صنعت دستی: چهارم که خوانند اهنوخوشی همان دست ورزان با سرکشی. فردوسی
صنعتگر. صانع. آنکه با دست کار کند چون سفالگر و آهنگر و مسگر و کفشگر و درودگر. کارگری که با دست کار کند و چیزی سازد چون نجار. صاحب صنایع یدی. کار دستی کننده. صاحب صنعت دستی: چهارم که خوانند اهنوخوشی همان دست ورزان با سرکشی. فردوسی
وزارت. (یادداشت مرحوم دهخدا). وزیری: بدو گفت قیصر که جاوید زی که دستوری خسروان را سزی. فردوسی. ، {{اسم مرکّب}} اجازه. اذن. رخصت و اجازت. (برهان) (غیاث). دستور. هواده. (منتهی الارب). اذن. (دهار) : اگر دستوری باشد بنده به مقدار دانش خویش... بازگوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398). قاضی را دستوری است که چنین مصالح بازمی نماید که همه را اجابت باشد. (تاریخ بیهقی). ندیمان خاص او را [محمد بن محمود در زمان حبس] دستوری بود که نزدیک وی می رفتند. (تاریخ بیهقی). بر در حجرۀ سید عالم بایستاد در بزد آواز نرم در داد که السلام علیکم یا اهل بیت النبوه و معدن الرساله دستوری باشد که درآیم. (قصص الانبیاء ص 234). در این موضع دبیر را دستوری است و اجازت که قلم بردارد و قدم درگذارد. (چهارمقاله ص 21). گرهم از دستور دستوریستی دل بدستور جهان دربستمی. خاقانی. هر سخنی کز ادبش دوری است دست بر او مال که دستوری است. نظامی. داده ای وعده دستوریم وگر ندهی بنسوزد دهن از گفتن سوزان آتش. اثیر اومانی. گفت به دستوری درآییم یا به حکم، گفت دستوری نیست اگر به اکراه می درآیید شما دانید. (تذکره الاولیاء عطار). بعد ازین دستوری گفتار نیست بعد از این با گفتگویم کار نیست. مولوی. - دستوری کاری افتاده بودن، اجازۀ کاری صادر شده بودن: دستوری بازگشتن افتاده بود در وقت بتعجیل برفت [التونتاش] . (تاریخ بیهقی). - با دستوری، مأذون. مجاز. - به دستوری، با اجازه و رخصت. با اذن و موافقت: به دستوری و رای و فرمان شاه پسندیده ام شاه را جفت ماه. فردوسی. فرستاده گیوست و پیغام من به دستوری نامدار انجمن. فردوسی. به دستوری شاه بیرون گذشت که داند که می در تنش چون گذشت. فردوسی. به دستوری سرپرستان سه روز مر او را بخوردن نیم دلفروز. فردوسی. به دستوری هرمز شهریار که او داشت تاج از پدر یادگار. فردوسی. کنون من بدستوری شهریار بپیمایم این راه دشوار خوار. فردوسی. باهرن سپردند پس دخترش به دستوری مهربان مادرش. فردوسی. کنون من به دستوری شهریار بسیجم بدین کینه و کارزار. فردوسی. به دستوری شاه جویا برفت به پیش سپهدار کاووس تفت. فردوسی. حسنک قریب بهفت سال بردار بماند... تا بدستوری فرودگرفتند و دفن کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 185). اندرین یک سبب است که اگربگوید [عبدالغفار] باشد که ناخوش آید و بموقع نیفتد و بدستوری توانم گفت. (تاریخ بیهقی ص 131). یوز او تا دید عدل او کجا یارد گرفت گاه نخجیر آهوان را جز به دستوری سرین. لامعی گرگانی. دهقانش یکی فاضل و معروف و بزرگست در باغ مشو جز که به دستوری دهقان. ناصرخسرو. جز که به دستوری خدا و رسولش دانا بند خدای را نگشایاد. ناصرخسرو. ذره را از برای مستوری نزده دره جز به دستوری. سنائی. تو مکن کار جز به دستوری مرگ گر ره زند تو مندوری. سنائی. به دستوری حدیثی چند کوتاه بخواهم گفت اگر فرمان دهدشاه. نظامی. کار چو بی رونقی از نور برد قصه به دستوری دستور برد. نظامی. گر مثالم دهد به مندوری تا بخانه شوم بدستوری. نظامی (هفت پیکر ص 132). - به دستوری بازگشتن، برای اذن انصراف. کسب اجازۀ بازگشت: بدستوری بازگشتن بکاخ برفتند یکسر بکاخ فراخ. فردوسی. جهان پهلوان پیش او شد بپای بدستوری بازگشتن بجای. فردوسی. بدستوری بازگشتن بجای خود و نامداران فرخنده رای. فردوسی. - ، به عزم. به قصد. به نیت: سکندر به اسپ اندرآورد پای بدستوری بازگشتن بجای. فردوسی. بدستوری بازگشتن بجای شدن شادمان پیش کابل خدای. فردوسی. ز ایوان بیامد بنزدیک رای به دستوری بازگشتن بجای. فردوسی. به دستوری بازگشتن بجای همی زد هشیوار با شاه رای. فردوسی. بیامد بر تاجور سوفرای به دستوری بازگشتن بجای. فردوسی. به دستوری بازگشتن ز در شدن نزد سالار فرخ پدر. فردوسی. - بی دستوری، بی اجازه: ابلیس به روزن خانه فروشد جمشید گفت تو کیستی... و ایدون پنداشت که وی ازآن مردمانست که بر در خانه وی نشسته بودند کسی حیلتی کرده است و بی دستوری وی اندر رفته است. (ترجمه طبری بلعمی). علی الجمله خدمتگار از خجلت این انعام و مواهب خسروانه بی دستوری، از ظاهر موصل رحلت کرد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 224). با او چه از آشنا چه از خویش بی دستوری نشد کسش پیش. نظامی. هیچ کس بی اذن و دستوری خداوندش در آن تصرف ننماید. (تاریخ قم ص 73). بی اذن و اجازت و دستوری من به قم آمده است. (تاریخ قم ص 209). ادرمجاج، بدون دستوری درآمدن. اندماق، دموق، بناگاه درآمدن بی دستوری. اهتشال، سوار شدن برستور بی دستوری مالکش. هجوم، درآمدن بر کسی بی دستوری. (از منتهی الارب). ، جواز. (یادداشت مرحوم دهخدا) : به تدبیر پیران بسیارسال به دستوری اختر نیک فال. نظامی. ، اذن خواهی. اجازه گیری: منزل آنجا رساند کز دوری دید در جبرئیل دستوری. نظامی (هفت پیکر ص 13). ، رضا. همداستانی: وزآنجا به دستوری یکدگر برفتند پویان سوی آبخور. فردوسی. ، فرمان. (یادداشت مرحوم دهخدا). حکم. امر: نه موبد بد او را نه فرمان نه رای جهان پر ز دستوری سوفرای. فردوسی. - دستوری برکسی نوشتن، به توزیع مالی ازو خواستن: گفت چون کار بونصر بدان منزلت رسید که بگفتار بوالحسن ایدونی بر وی دستوری نویسند زندان و خواری و درویشی و مرگ بر وی خوشتر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 608). ، {{صفت نسبی، اسم مرکّب}} زن بد مجاز از شحنه. (یادداشت مرحوم دهخدا). آن دسته از زنان بدعمل که از جانب شحنه اجازه و اذن خاص داشته باشند. زنان بی سامان که اذن خاص شحنه داشته اند. قحبۀ مجاز از محتسب: خیری زرد بوی ایدون چون [بوی] زن آزاد و ناروسپی، کافور بوی ایدون چون بوی دستوری. (ریدک و خسرو کواتان). این ظلم به دستوری از بهر چه باید چون مال ز یکدیگر بس خود بربائید از حکم الهی بچنین فعل بد ایشان اندرخور حدند و شما اهل قفائید. ناصرخسرو. کرده از امر اوست دستوری از همه ناپسندها دوری. سنائی. هر سخنی کز ادبش دوری است دست بر او مال که دستوری است. نظامی. اصل در زن سداد و مستوریست وگرش این دو نیست دستوریست. اوحدی. - کار به دستوری کردن زنی تباه کار، با رخصت و اجازت محتسب بدان کار اشتغال ورزیدن: دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد شد سوی محتسب و کار بدستوری کرد. حافظ. ، {{حاصل مصدر مرکّب}} سمت دستور زرتشتیان. ریاست روحانی زرتشتیان، {{اسم مرکّب}} سرچکادی و آن چیزی باشد که بر سر چیزی ستانند چنانکه شخصی یک من انگور خرید سیبی بر سر آن می گیرد. (برهان). سرانه وسرچکادی و آن چیزی است که بعد از رفع معاملات و دادن بها و گرفتن کالا خریدار از فروشنده گیرد مثل اینکه یک من انگور گیرند و بر آن سبیی اضافه ستانند و در هندوستان رواجی دارد که از معاملات بزرگ برگیرند مثل اینکه چیزی را که یک صد روپیه خرند هر روپیه را یک پول سیاه باز پس ستانند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)، حق السعی و مزد. (ناظم الاطباء)
وزارت. (یادداشت مرحوم دهخدا). وزیری: بدو گفت قیصر که جاوید زی که دستوری خسروان را سزی. فردوسی. ، {{اِسمِ مُرَکَّب}} اجازه. اذن. رخصت و اجازت. (برهان) (غیاث). دستور. هواده. (منتهی الارب). اذن. (دهار) : اگر دستوری باشد بنده به مقدار دانش خویش... بازگوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398). قاضی را دستوری است که چنین مصالح بازمی نماید که همه را اجابت باشد. (تاریخ بیهقی). ندیمان خاص او را [محمد بن محمود در زمان حبس] دستوری بود که نزدیک وی می رفتند. (تاریخ بیهقی). بر در حجرۀ سید عالم بایستاد در بزد آواز نرم در داد که السلام علیکم یا اهل بیت النبوه و معدن الرساله دستوری باشد که درآیم. (قصص الانبیاء ص 234). در این موضع دبیر را دستوری است و اجازت که قلم بردارد و قدم درگذارد. (چهارمقاله ص 21). گرهم از دستور دستوریستی دل بدستور جهان دربستمی. خاقانی. هر سخنی کز ادبش دوری است دست بر او مال که دستوری است. نظامی. داده ای وعده دستوریم وگر ندهی بنسوزد دهن از گفتن سوزان آتش. اثیر اومانی. گفت به دستوری درآییم یا به حکم، گفت دستوری نیست اگر به اکراه می درآیید شما دانید. (تذکره الاولیاء عطار). بعد ازین دستوری گفتار نیست بعد از این با گفتگویم کار نیست. مولوی. - دستوری کاری افتاده بودن، اجازۀ کاری صادر شده بودن: دستوری بازگشتن افتاده بود در وقت بتعجیل برفت [التونتاش] . (تاریخ بیهقی). - با دستوری، مأذون. مجاز. - به دستوری، با اجازه و رخصت. با اذن و موافقت: به دستوری و رای و فرمان شاه پسندیده ام شاه را جفت ماه. فردوسی. فرستاده گیوست و پیغام من به دستوری نامدار انجمن. فردوسی. به دستوری شاه بیرون گذشت که داند که می در تنش چون گذشت. فردوسی. به دستوری سرپرستان سه روز مر او را بخوردن نیم دلفروز. فردوسی. به دستوری هرمز شهریار که او داشت تاج از پدر یادگار. فردوسی. کنون من بدستوری شهریار بپیمایم این راه دشوار خوار. فردوسی. باهرن سپردند پس دخترش به دستوری مهربان مادرش. فردوسی. کنون من به دستوری شهریار بسیجم بدین کینه و کارزار. فردوسی. به دستوری شاه جویا برفت به پیش سپهدار کاووس تفت. فردوسی. حسنک قریب بهفت سال بردار بماند... تا بدستوری فرودگرفتند و دفن کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 185). اندرین یک سبب است که اگربگوید [عبدالغفار] باشد که ناخوش آید و بموقع نیفتد و بدستوری توانم گفت. (تاریخ بیهقی ص 131). یوز او تا دید عدل او کجا یارد گرفت گاه نخجیر آهوان را جز به دستوری سرین. لامعی گرگانی. دهقانش یکی فاضل و معروف و بزرگست در باغ مشو جز که به دستوری دهقان. ناصرخسرو. جز که به دستوری خدا و رسولش دانا بند خدای را نگشایاد. ناصرخسرو. ذره را از برای مستوری نزده دره جز به دستوری. سنائی. تو مکن کار جز به دستوری مرگ گر ره زند تو مندوری. سنائی. به دستوری حدیثی چند کوتاه بخواهم گفت اگر فرمان دهدشاه. نظامی. کار چو بی رونقی از نور برد قصه به دستوری دستور برد. نظامی. گر مثالم دهد به مندوری تا بخانه شوم بدستوری. نظامی (هفت پیکر ص 132). - به دستوری بازگشتن، برای اذن انصراف. کسب اجازۀ بازگشت: بدستوری بازگشتن بکاخ برفتند یکسر بکاخ فراخ. فردوسی. جهان پهلوان پیش او شد بپای بدستوری بازگشتن بجای. فردوسی. بدستوری بازگشتن بجای خود و نامداران فرخنده رای. فردوسی. - ، به عزم. به قصد. به نیت: سکندر به اسپ اندرآورد پای بدستوری بازگشتن بجای. فردوسی. بدستوری بازگشتن بجای شدن شادمان پیش کابل خدای. فردوسی. ز ایوان بیامد بنزدیک رای به دستوری بازگشتن بجای. فردوسی. به دستوری بازگشتن بجای همی زد هشیوار با شاه رای. فردوسی. بیامد بر تاجور سوفرای به دستوری بازگشتن بجای. فردوسی. به دستوری بازگشتن ز در شدن نزد سالار فرخ پدر. فردوسی. - بی دستوری، بی اجازه: ابلیس به روزن خانه فروشد جمشید گفت تو کیستی... و ایدون پنداشت که وی ازآن مردمانست که بر در خانه وی نشسته بودند کسی حیلتی کرده است و بی دستوری وی اندر رفته است. (ترجمه طبری بلعمی). علی الجمله خدمتگار از خجلت این انعام و مواهب خسروانه بی دستوری، از ظاهر موصل رحلت کرد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 224). با او چه از آشنا چه از خویش بی دستوری نشد کسش پیش. نظامی. هیچ کس بی اذن و دستوری خداوندش در آن تصرف ننماید. (تاریخ قم ص 73). بی اذن و اجازت و دستوری من به قم آمده است. (تاریخ قم ص 209). ادرمجاج، بدون دستوری درآمدن. اندماق، دموق، بناگاه درآمدن بی دستوری. اهتشال، سوار شدن برستور بی دستوری مالکش. هجوم، درآمدن بر کسی بی دستوری. (از منتهی الارب). ، جواز. (یادداشت مرحوم دهخدا) : به تدبیر پیران بسیارسال به دستوری اختر نیک فال. نظامی. ، اذن خواهی. اجازه گیری: منزل آنجا رساند کز دوری دید در جبرئیل دستوری. نظامی (هفت پیکر ص 13). ، رضا. همداستانی: وزآنجا به دستوری یکدگر برفتند پویان سوی آبخور. فردوسی. ، فرمان. (یادداشت مرحوم دهخدا). حکم. امر: نه موبد بد او را نه فرمان نه رای جهان پر ز دستوری سوفرای. فردوسی. - دستوری برکسی نوشتن، به توزیع مالی ازو خواستن: گفت چون کار بونصر بدان منزلت رسید که بگفتار بوالحسن ایدونی بر وی دستوری نویسند زندان و خواری و درویشی و مرگ بر وی خوشتر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 608). ، {{صِفَتِ نسبی، اِسمِ مُرَکَّب}} زن بد مجاز از شحنه. (یادداشت مرحوم دهخدا). آن دسته از زنان بدعمل که از جانب شحنه اجازه و اذن خاص داشته باشند. زنان بی سامان که اذن خاص شحنه داشته اند. قحبۀ مجاز از محتسب: خیری زرد بوی ایدون چون [بوی] زن آزاد و ناروسپی، کافور بوی ایدون چون بوی دستوری. (ریدک و خسرو کواتان). این ظلم به دستوری از بهر چه باید چون مال ز یکدیگر بس خود بربائید از حکم الهی بچنین فعل بد ایشان اندرخور حدند و شما اهل قفائید. ناصرخسرو. کرده از امر اوست دستوری از همه ناپسندها دوری. سنائی. هر سخنی کز ادبش دوری است دست بر او مال که دستوری است. نظامی. اصل در زن سداد و مستوریست وگرش این دو نیست دستوریست. اوحدی. - کار به دستوری کردن زنی تباه کار، با رخصت و اجازت محتسب بدان کار اشتغال ورزیدن: دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد شد سوی محتسب و کار بدستوری کرد. حافظ. ، {{حاصِل مَصدَرِ مُرَکَّب}} سمت دستور زرتشتیان. ریاست روحانی زرتشتیان، {{اِسمِ مُرَکَّب}} سرچکادی و آن چیزی باشد که بر سر چیزی ستانند چنانکه شخصی یک من انگور خرید سیبی بر سر آن می گیرد. (برهان). سرانه وسرچکادی و آن چیزی است که بعد از رفع معاملات و دادن بها و گرفتن کالا خریدار از فروشنده گیرد مثل اینکه یک من انگور گیرند و بر آن سبیی اضافه ستانند و در هندوستان رواجی دارد که از معاملات بزرگ برگیرند مثل اینکه چیزی را که یک صد روپیه خرند هر روپیه را یک پول سیاه باز پس ستانند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)، حق السعی و مزد. (ناظم الاطباء)
این کلمه در بیتی از دیوان ناصرخسرو (چ تقوی ص 55) آمده است اما در چاپ جدید (مینوی -محقق ص 86) بجای آن ’دستارچه’ است. در صورت صحت ضبط، ظاهراً معنی دستورالعمل و دستور کاری دهد: صندوقچۀعدل تو مانده ست به طرطوس دستورچۀ جور تو در پیش و کنار است. ناصرخسرو
این کلمه در بیتی از دیوان ناصرخسرو (چ تقوی ص 55) آمده است اما در چاپ جدید (مینوی -محقق ص 86) بجای آن ’دستارچه’ است. در صورت صحت ضبط، ظاهراً معنی دستورالعمل و دستور کاری دهد: صندوقچۀعدل تو مانده ست به طرطوس دستورچۀ جور تو در پیش و کنار است. ناصرخسرو
دستوار. عصا و چوبدستی شبانان. باهو: وقت قیام هست عصا دستگیر من بیچاره آنکه او کند از دستواره پای. کمال اسماعیل. ، دستوار. دست بند. دست برنجن، دست مانند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) (برهان) ، مقدار دستی. دستوار. هرچیز که به مقدار دستی باشد. (برهان) ، رنج دست. (یادداشت مرحوم دهخدا با علامت تردید) : دست دهقان چو چرم گشته ز کار دهخدا دست نرم برده که آر چه خوری نان دستوارۀ او نظری کن به دستیارۀ او. اوحدی. در آنندراج و انجمن آرا این شعرشاهد معنی دست مانند و به مقدار دستی است و در مصراع آخر نیز ’دست واره’ آمده است و در یادداشت دیگر لغت نامه ’دست پاره’ و محتمل است که معنی مندرج در آن دو فرهنگ مربوط به لغت مصراع اخیر باشد. (یادداشت لغت نامه)
دستوار. عصا و چوبدستی شبانان. باهو: وقت قیام هست عصا دستگیر من بیچاره آنکه او کند از دستواره پای. کمال اسماعیل. ، دستوار. دست بند. دست برنجن، دست مانند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) (برهان) ، مقدار دستی. دستوار. هرچیز که به مقدار دستی باشد. (برهان) ، رنج دست. (یادداشت مرحوم دهخدا با علامت تردید) : دست دهقان چو چرم گشته ز کار دهخدا دست نرم برده که آر چه خوری نان دستوارۀ او نظری کن به دستیارۀ او. اوحدی. در آنندراج و انجمن آرا این شعرشاهد معنی دست مانند و به مقدار دستی است و در مصراع آخر نیز ’دست واره’ آمده است و در یادداشت دیگر لغت نامه ’دست پاره’ و محتمل است که معنی مندرج در آن دو فرهنگ مربوط به لغت مصراع اخیر باشد. (یادداشت لغت نامه)
ارۀ دستی کوچک. (آنندراج). دستره و ارۀ دستی. (ناظم الاطباء). اره یا قسمی از آن. اره که با دست بکار برند. اره های کوچک. (یادداشت مرحوم دهخدا). منشار. (زمخشری) میشار. شرشره. (دهار) : پشت خوهل و سر تویل و روی برکردار پیل ساق چون سوهان و دندان بر مثال دست اره. غواص. این ترب را اگر بدوانی تو فی المثل بر دست اره ریزد دندان دستره. سوزنی. نشر، بریدن به اره و دست اره. (دهار)
ارۀ دستی کوچک. (آنندراج). دستره و ارۀ دستی. (ناظم الاطباء). اره یا قسمی از آن. اره که با دست بکار برند. اره های کوچک. (یادداشت مرحوم دهخدا). منشار. (زمخشری) میشار. شرشره. (دهار) : پشت خوهل و سر تویل و روی برکردار پیل ساق چون سوهان و دندان بر مثال دست اره. غواص. این ترب را اگر بدوانی تو فی المثل بر دست اره ریزد دندان دستره. سوزنی. نَشر، بریدن به اره و دست اره. (دهار)
دهی است از دهستان پایین شهرستان نهاوند. واقع در 4هزارگزی باختر نهاوند کنار رود خانه گاماسیاب. سکنۀ آن 300 تن و آب آن از رود خانه گاماسیاب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان پایین شهرستان نهاوند. واقع در 4هزارگزی باختر نهاوند کنار رود خانه گاماسیاب. سکنۀ آن 300 تن و آب آن از رود خانه گاماسیاب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)